همه زیبایی‌های باران پاییزی

روزهایی که شهر عاشق می‌شود

27 آبان 1397 ساعت 10:14

قدم زدن روی برگ‌های پاییزی و شنیدن صدای خش‌خش آنها، راه رفتن زیر باران پاییزی، نوشیدن یک فنجان چای داغ پشت پنجره خیس از باران و دیدن مردمی که با اولین نم باران پناه می‌برند زیر سقف مغازه‌ها حال و هوای خوش پاییز است؛ لذت بی‌منّتی که هنوز رایگان است...


نعیمه جاویدی: پاییز به نیمه رسیده است. برگ‌های خزان از بلندای هر درختی خود را به زمین می‌رسانند. نم باران‌های گاه و بی­گاه پاییزی چهره شهر را زیباتر می‌کند. گویی تهران همان پایتخت پر دود و دم همیشگی نیست. شاید نام دیگری می‌توان برایش انتخاب کرد؛ «تهرانِ خیسِ زیبا» این روزها که تغییرات عمده قیمت‌ها و تورم آنچنانی حتی تفریح­ ها و سرگرمی­ های ساده را هم گران کرده پاییزِ خدا اما همچنان با هوای دل مردم شهر مهربان است. زمستان، پشت پنجره روزهای پایانی آبان ماه و روزهای نیامده آذر ماه گردن می‌کشد و منتظر مانده تا خودش را به قطار سال 1397 برساند. با وجود همه سختی‌ها و سردی‌ها اما هنوز هم شهر به مردم باصفایش دلگرم است. کمی حوصله­ دار و از سر صبر که در پیاده‌رو راه بروی و رصد کنی این گفته ها را به چشم خودت می بینی. کافی است،‌ ذهنت را از دغدغه‌های مرسوم روزانه رها کنی. چشم‌هایت ماجراهای اطرافت را کمی دقیق تر رصد کند. آن وقت است که از دل ماجراهای ساده شهر، قصه‌های زیادی بیرون می‌آید. ماجراهایی مانند روایت تصویری این گزارش. تیترها نم نمی‌کشند خیابان خلوت است. تصویر دکّه روزنامه فروشی توی چاله آبی که گوشه پیاده­ رو ایجاد شده، فرو رفته است. دکّه دست و پایش را جمع کرده؛ روزنامه‌ها و مجله‌ها برخلاف همیشه روبه روی دکّه روی زمین پهن نیست که اگر بود حالا حتما خیس آب شده بود. این فکر به ذهنم می‌رسد که موقع شروع بارندگی کار دکّه­ دارها زار است. مرد همسایه اما می‌گوید: «کسبه و رهگذران هوای دکّه­ دار را دارند. برای جمع کردن روزنامه‌ها کمکش می‌کنند.» مرد جوان دیگری هم می‌گوید: «تازه این که چیزی نیست، کسبه بازار امین الملک اجازه می‌دهند دستفروش­ ها روزهای بارانی توی پاساژ منتظر بمانند تا باران بند بیاید یا اگر نیاید، همانجا بساط کنند.» غبطه دیپلمات‌ها مقامات برتر و بلند رتبه سیاسی دنیا معمولاً خودشان چتر بالای سرشان نمی‌گیرند. مامورانی برای این کار انتخاب می‌شوند تا دیپلمات را همراهی، تکریم و پرستیژ آن‌ها را تأمین کنند. اما در خیابان‌های بارانی شهر ما می‌شود افرادی را دید که چهره شناخته شده بین ­المللی نیستند اما مامورانی همراه آن‌هاست که از جان و دل با میل و رغبت چتر بالای سرشان می­ گیرند. آنقدر دیدن این صحنه‌ها قشنگ است و حال آدم را خوب می‌کند که فقط خدا می‌داند که شاید اگر دیپلمات‌ها ببینند غبطه بخورند. تمام مدت پیش روی من راه می‌روند. مادر به حکم توان جسمی سالهای پیری شمرده شمرده و آرام قدم بر می‌دارد. بانوی جوانی که همراه اوست با مهربانی چتر بالای سرش نگه داشته. شش دانگ حواسش جمع است تا چتر از بالای سر مادر کنار نرود و خیس نشود. راه می‌روند، گل می‌گویند و گل می‌شنوند. انقدر شیرین که چند دقیقه ای غم عالم از دل آدم بیرون می­ رود. چراغ سبزِ پاییز خیلی وقت‌ها خیابان‌های شهر برای ما حکم زندان فولادی انباشته از ماشین با آسمانی دودگرفته دارند. معمولاً یا پشت چراغ قرمز مانده‌ایم و کلافه و دعا­، دعا می‌کنیم چراغ سبز شود و خودرویمان عبور کند یا بی ­حوصله از ترافیکی که در آن مانده‌ایم خودمان را با تلفن همراه سرگرم می‌کنیم. گاهی وقت‌ها هم عابرپیاده ای هستیم که با شتاب هرچه تمام چند ثانیه سبز باقیمانده از چراغ راهنمایی را غنیمت می شمریم و از خیابان عبور می‌کنیم. انقدر سریع که تصویر مبهمی از نمای آن در ذهنمان می‌ماند. صبح‌ یک روز بارانی فرصت خوبی است تا از خلوتی خیابان‌ها استفاده کنیم و به رغم شتاب‌های همیشگی نمای زیبای خیابان‌های شهر و محله­ مان را ببینیم. پاییزی را که بر تن درختانش نشسته و بارانی که چرک آسفالت کف خیابان را شسته و کوچه و خیابان را زیباتر کرده است. صلوات بارانی دوست دارم پیدایش کنم و دلیل کارش را بپرسم. در مسیری که راه می‌روم هرجا دیواری خالی در معبری پرتردد پیداکرده،‌ احتمالاً با یک قلمو و ترکیب رنگ مشکی و سرخ یک کلمه حک کرده و رفته است. روی دیوارها نوشته «صلوات». کارش را تأیید نمی‌کنم چراکه اگر قرار باشد هر کسی سطل و قلمو دست بگیرد و یک جمله روی دیوارهای شهر بنویسد که دیگر هیچ! بعضی رهگذرها اما نظر دیگری دارند. زنی که منتظر آمدن همسرش ایستاده هربار این کلمه را می‌بیند صلوات می‌فرستند. چندتایی از رهگذران هم با اینکه چتر نداشتند و ترس از بیشتر خیس شدن زیرباران گام‌هایشان را تندتر کرده به محض اینکه نوشته روی دیوار را می‌بینند، زیرلب صلوات می‌فرستند. مرد مسنی از کنارم رد می‌شود و می‌گوید:‌ «صلوات فرستادن زیرباران خیلی می‌چسبد.» آن مرد بی چتر آمد کاپشنش نم کشیده، سرشانه‌هایش خیس است. گونی زردرنگی که روی دوشش گذاشته و ظاهراً گردو است را روی کتفش جابجا می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. چتر ندارد. تمام هیکلش خیس شده. جان و رمق این را ندارد که کمی توان به پاهایش بدهد و تندتر راه برود تا زودتر به مقصد برسد و کمتر خیس شود. پشت سر او راه می‌روم. ذهنم درگیر داستان زندگی پیرمرد می‌شود. نمی‌دانم شغلش این است یا برای مصرف خانواده گردوها را خریده یا شاید سوغات می‌برد یا سوغاتی یک دوست است که امروز به دستش رسیده است. بین همه این نمی‌دانم ها اما یک می­دانم پررنگ هست؛ هرچه هست و هرکه هست حتماً این مرد، پدر یک خانواده­ است. درس‌های کلاس اول ابتدایی با کمی تغییر در ذهنم مرور می‌شود؛ آن مرد آمد. آن مرد بی چتر آمد. بابا آب داد. بابا نان داد بابا زیر باران خیس شد. آن روز بارانی... از آن پیرزن‌های اصیل تهرانی است. این را می­ توان از حرف زدن و رفتارش فهمید. چتر سیاه رنگی بالای سرش گرفته است. سرکوچه که می‌رسد دستش را به نشانه فاتحه فرستادن آرام روی دیواری که تابلویی روی آن نصب شده می‌کوبد. اجازه می‌خواهم از او عکس بگیرم اما نمی‌گذارد: «شاید حاج آقامون راضی نباشه. خودم هم خیلی این کارها را دوست ندارم.» به مسیرش ادامه می‌دهد و می‌رود. حرف‌هایش در ذهنم می‌چرخد: «پسر برادرم تابستان شهید شد. پسر خودم زمستان تشییع شد، یک روز بارانی...» جلو می‌روم و نوشته تابلو را می‌خوانم. شهید منوچهر شیدایی، سال شهادت 1364 فاو. یعنی او هم یک روز بارانی تشییع شده است؟ چتری برای پدر مشمعی روی سرش کشیده است. کفش پایش نیست و یک دمپایی پوشیده. انگشتان پای پیرمرد سرخ شده است. راننده‌هایی که حواس جمع ­تر هستند از دور که او را می‌بینند، ماشین را به لاینی دورتر از پیرمرد می‌رسانند تا خیس نشود. با او گپی کوتاه می‌زنم. از زندگی و مخارج آن می‌گوید. کامم تلخ می‌شود اما خوب بلد است شیرینی حس خوب یک روز بارانی را برایم حفظ کند و می‌گوید: «پدرها حاضرند زیر باران و توی برف یا گرمای خرماپزان کار کنند اما بچه‌هایشان به جایی برسند و راحت زندگی کنند. شب‌ها که به خانه می‌روم و بچه‌ها خسته نباشید می گویند و برایم چای می‌ریزند و محبت می‌کنند احساس می‌کنم سختی‌های دنیا از یادم می‌رود.» با خودم می گویم یک چتر درست و حسابی، بهترین هدیه دنیاست برای روز پدر به چنین پدرهایی، حتما چترش را جا گذاشته است، مثل خیلی روزهای من. زباله های گل­ زده! هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم دیدن یک ماشین زباله در یک روز بارانی برایم جالب باشد اما بود. بالای ماشین را گل­ زده است. گل­ های مصنوعی که دور تا دور جایگاه زباله‌بر را تزئین کرده‌اند. یکی از مغازه­ دارهای اطراف که بارها این ماشین را دیده، می‌گوید: «من هم حس خوبی دارم. با خودم می گویم انگار کسی حتی برای بردن زباله‌های همشهری‌هایش هم احترام قائل است. اگر فقط برای خودش احترام قائل بود که گل‌ها را پیش فرمان، جلوی چشم خودش می‌گذاشت.» مادری با دخترش رد می‌شود. دخترک دانش آموز هم متوجه ظاهر متفاوت ماشین حمل زباله شده است و متعجب می‌پرسد: «مامان مگه فقط به ماشین عروس گل نمی زنند؟» پاییز مهمانِ بهار پاییز اگر زیبا نبود شاعران در وصفش نمی‌سرودند و ذوقشان گل نمی‌کرد. حتماً «اخوان» همین زیبایی‌ها را دیده که شعرش پاییز را به پادشاهی رسانده است. باغ بی برگی /خنده‌اش خونی است اشک آمیز/ جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن /پادشاه فصل‌ها؛ پائیز ... هر از گاهی هم می‌توان افرادی را دید که گوشی به دست زیبایی‌های یک روز بارانی پاییزی را ثبت می‌کنند. به احتمال بسیار زیاد برای بارگذاری در صفحه شخصی­ اینستاگرامشان. برگ پاییزی روی شمشادها افتاده و تضاد رنگ زرد و نارنجی خزان دیده آن با سبزی شمشادها انگار ماشین زمانی است که پاییز را مهمان بهار و تابستان کرده. شاید هم عکس گرفتن از پشت شیشه خیس تاکسی شعر «حمید مصدق» را به یاد بیاورد: وای باران، باران.../ شیشه پنجره را باران شست // انتهای پیام


کد مطلب: 65200

آدرس مطلب: https://www.oshida.ir/vdccxiqe.2bqpx8laa2.html

اوشیدا
  https://www.oshida.ir