زندگی نامه شهیدسیستانی زاده

29 آبان 1396 ساعت 12:27

گوشه‌ای از زندگی‌نامه شهیدسیستانی زاده از شهدای هشت سال دفاع مقدس را در اینجا بخوانید.


به گزارش پایگاه خبری اوشیدا:عبدالمجید سیستانی زاده در محله ای مستضعف نشین به دنیا آمد و از همان ابتدا مورد مهر و علاقه اعضای خانواده اش واقع گردید.

پس از رسیدن به سن آموزشی دوره ابتدایی را در دبستان مطهری و مقاطع راهنمایی و متوسط را به ترتیب در اموزشگاهای سوزنچی و دبیرستان شهید آیت سپری نمود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام (ره) وارد بسیج شده و بلافاصله جهت سرکوبی ضد انقلاب عازم پیرانشهر می شود پس از بازگشت از منطقه پیرانشهر این بار عازم جبهه سومار می شود تا پای متجاوزان بعثی را از کشور قطع کند و در همان موقع از ناحیه دست مجروح و پس از مرخص شدن از بیمارستان دوباره رهسپار جبهه جنوب میشود و در عملیات شکوهمند بیت المقدس شرکت و حضوری فعالانه پیدا می کند .
دوباره با شروع عملیات رمضان بار دیگر قهرمانانه مبارزه می کند و از ناحیه پا مجروح می گردد پس از بهبودی نسبی با کاروان لشکر عاشورا به جمع و محفل گرم یاران در جبهه سومار می پیوندد و در عملیات مسلم ابن عقیل شرکت و پس از مرخصی راهی جنوب شده و در عملیات محرم سمت فرماندهی گردان المهدی را بر عهده می گیرد پس از نبردی دلاورانه و شکست دشمن برای آخرین بار به جمع خانواده اش می پیوندد ولی این مرخصی و دیدار چندان دوام نمی یابد باز هم جهت نبرد عازم خوزستان می شود و در عملیات مقدماتی والفجر فعالیت کم نظیری از خود نشان می دهد .
با شهامت و جسارت با دشمن پیکار می کند پس از سه سال حضور فعالانه در جبهه های نور علیه ظلمت دعوت حق را لبیک گفته و شربت گوارای شهادت را نوش جان می کند .

خاطرات شهید عبدالمجید سیستانی زاده

گرمای شدید خوزستان و شدت عملیات فشار زیادی به نیروها آورده بود، جیره آبمان نیز رو به اتمام بود. به دلیل گرمی هوا آب زیادی استفاده کرده بودیم و امیدوار بودیم برادران تدارکات بزودی برایمان آب بیاورند،اما جاده تدارکاتی توسط توپخانه دشمن تا مدتی بسته شده بود.لبهایمان خشکیده بود و گرما و عطش آب، صحرای کربلا را تداعی می کرد به یاد تشنگان کربلا ناخداگاه می گریستم.
نگرانی برای تشنگی دوستانم بیشتر آزارم می داد به یاد هاجر که برای عطش اسماعیل با دستانش زمین سخت و داغ را می شکافت تا شاید قطره آبی برای قربانی ابراهیم بیابد و چشمه از دل سنگ جوشید افتادم ،«خدای اسماعیل من در مقام هاجر نیستم ولی کاش جرعه آبی برای سیرابی برادران می یافتم».در قمقمه ام که به کمربندم بسته بودمش احساس سنگینی کردم ،«سرابی بیش نیست» ولی نه سراب ناشی از خطای دید می شود ولی من سنگینی قمقمه را احساس می کنم.
آرام و با ترس اینکه مبادا خیالی واهی باشد دست به قمقمه ام بردم .وای خدای من این آب خنک را چه کسی در قمقمه ی خالی ام پر کرده.با دست پاچگی به طرف همرزمانم دویدم و مقدار آب به قدری بود که تمامی برادران نوشیدند،و قمقمه ام وقتی خالی شد که نیروهای تدارکات رسیدند، به خاک افتادم و سجده کردم برای معبودم که مرا به یاد خانواده ابراهیم انداخت و سرنوشت هاجر را به گونه ای دیگر برایم رقم زد. بعد از نوشیدن آب برای لحظه ای متوجه فردی نورانی که مقابلم ایستاده بود شدم .

در عملیات مسلم بن عقیل من و شهید حبیب زاده در سنگر نگهبانی ایستاده بودیم که ناگهان عراقی ها حمله را شروع کردند چندین نفر از آنها با تانک در حال نزدیک شدن به سنگر بودند ما هرچه گلوله داشتیم شلیک کردیم و دیگر جز دعا کاری نمی شد کرد ، با دلی پر از امید امام زمان(عج)را که من معتقدم هر که او را از صمیم دل بخواند حتما یاری می شود، صدا می کردیم.
تانکها تا سه ،چهار متری ما نزدیک شده بودند، ناگهان صحنه ی عجیبی چشمانمان را متحیر کرد دو تا از تانکهای دشمن آتش گرفت و بقیه عقب نشینی کردند، یک دستگاه تانک در صد متری ما مانده بود ولی آنها جرات نزدیک شدن به آن را نداشتند.وما توانسته بودیم با دست خالی و با توسل به امام زمانمان ، نجات پیدا کنیم و سالم به پایگاه برگردیم.


انتهای پیام/


کد مطلب: 62129

آدرس مطلب: https://www.oshida.ir/vdcjhvem.uqe88zsffu.html

اوشیدا
  https://www.oshida.ir