داخلی آرشيو مقاله صفحه 
امتیاز مثبت 
۲
 
شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت و پروانه وار بر گرد شمع ولایت سوخت
کد مطلب: ۹۵۵۲
تاریخ انتشار:چهارشنبه ۱۲ تير ۱۳۹۲ ساعت ۱۲:۵۸
اوشیدا: شهید بابایی:مکه من این مرز و بوم است.مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد ، من مشکل می توانم خودم را راضی کنم.
شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت  و پروانه وار بر گرد شمع ولایت سوخت

نگاهی کوتاه به زندگی شهید عباس بابایی

در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود ،دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند.
در سال ۱۳۴۸ در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شد ه بود ، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد،پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد .
در این مدت ، دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند وپس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۱ با درجه ستوان دومی در پایگاه دزفول مشغول به خدمت شد.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ، وی گذشته از انجام وظایف روزانه به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت .
در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه ۱۳۶۶ به درجه سرتیپی مفتخر شد ودر پانزدهم مردادماه همان سال در حالی که به درخواستها و خواهشهای پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود ، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی در هنگام شهادت ۳۷ سال داشت . از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نامهای حسین و محمد به یادگار مانده است.

با پارتی بازی مخالف بود

درسال ۱۳۶۱ فرزندم جهت گذراندن دوره خدمت سربازی در حال اعزام به اصفهان بود .ترس از این داشتم که فرزندم به جبهه جنگ اعزام شود ، از این رو به منزل مرحوم حاج اسماعیل بابایی رفتم وخواستم تا از عباس که در آن زمان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود.بخواهد فرزندم را در اصفهان نزد خود به کارهای اداری ودفتری مشغول کند .
مرحوم بابایی با شناختی که از فرزندش عباس داشت با خنده گفت:
- این امام زاده کور می کند ، اما شفا نمی دهد.
او چون اصرا ر مرا دید ، قول داد تا مساله را با عباس در میان بگذارد ، از این رو به همراه مرحوم حاج اسماعیل بابایی به پایگاه هوایی اصفهان رفتیم .وقتی رسیدیم عباس در خانه نبود .
تا آمدن ایشان همچنان مضطرب بودم وبا خود می اندیشیدم که به تقاضای من عمل می کند یا خیر ؟
همانطور که از پنجره به بیرون چشم دوخته بودم ، ناگاه دیدم که عبتاس از اتومبیل پیاده شد درجه سر هنگی را از شانه اش برداشت ودرون جیبش گذاشت .سپس وارد ساختمان شد ودقایقی بعد به داخل اتاق آمد شام را که خوردیم به گونه ای سر صحبت را باز کردم و مساله فرزندم را با او در میان گذاشتم و خواسته ام را به او گفتم .چهره عباس که تا آن لحظه بشاش بود با گفتن این سخن برافروخته شد و چیززی نگفت اما پیدا بود که خیلی ناراحت شده است .
بار دیگر خواسته ام را تکرار کردم ولی باز هم چیزی نگفت .وقتی برای بار سوم تقاضایم را گفتم ، او در حالی که سرش را به زیر انداخته بود گفت:
-حاجی آقا ! اگر حجت می خواهد بیاید،بیاید وآموزشی را در اصفهان بماند ، ولی فیلش یاد هندوستان نکند و پس از پایان آموزشی برود جبهه!!
باشنیدن کلمه جبهه انگار آب سردی بر بدنم ریخته شد گفتم:
-عباس جان !ما این راه دور و دراز را آمده ایم اینجا تا تو کاری کنی که او به جبهه نرود و...
هنوز سخنم به پایان نرسیده بود که دیدم عباس در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان می داد و خشمگین به نظر می آمد گفت:
این کار از دست من ساخته نیست .من نمی توانم به عنوان فرمانده پایگاه، بچه های مردم را به جبهه اعزام کنم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم .

در انتظار شهادت
شبی در خواب دیدم که به حسینیه ای قدیمی وارد شده ام .تعدا زیادی جمعیت داخل حسینیه نشسته بودند وبابایی با همان پیراهن و شلوار ساده ای که بیشتر وقت ها می پوشید ، در میان جمعیت نشسته واز تمامی افراد به اندازه یک سر وگردن بلندتر بود .
به نظر می آمد که منتظر کسی است من که وارد شدم با دیدن من لبخندی زد و با لهجه قزوینی که همیشه با من شوخی می کرد ، گفت:
بالامجان کجا بودی ؟ دیر کردی من خیلی منتظرت بودم .
سپس برخاست و مرا در آغوش گرفت . در همان حال از خواب بیدار شدم . صبح فردا خوابم را برای هیچ کس تعریف نکردم ، حتی برای خانمم، ولی چند جمله ای از خوابم را نوشتم ودر میان صفحات قرآن گذاشتم . از آن روز به بعد می پنداشتم شهادتم نزدیک شده ،چون عباس مرا در آغوش کشید ه بود وگفته بود دیر کردی حتم داشتم جزء رفتگان هستم ولی متاسفانهبعد از آن خواب باور کنید از ماموریتهای زمینی که در قرارگاه رعد داشتم کم کردم وبه پرواز بیشتر رو آوردم . همیشه امروز و فردا می کردم و در خودم خوشحالی قریبی احسلس می کردم . نمی دانم تا به حال که شهادت نصیبم نشده .
راوی:شهید تیمسار رضا خورشیدی نیز بعدها به هنگام فرود در پایگاه هوایی اصفهان به خاطر نقص فنی هواپیما به شهادت رسید.
وصیت نامه شهید سر لشکر خلبان عباس بابایی
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله واناالیه راجعون
خدایا!خدایا!تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگه دار .
به خدا قسم من از شهدا وخانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم .
حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاالله خلاصه می کنم .
خدایاًمرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
خدایا !همسر و فرزندانم را به تو. می سپارم.
خدایا!من در این دنیا چیزی ندارم وهر چه هست از آن توست.
پدر ومادر عزیزم ! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
۲۲/۶/۶۱-بیست یکم ماه مبارک رمضان

Share/Save/Bookmark