داخلی آرشيو يادداشت صفحه فرهنگی
۲
امتیاز مثبت 
۹
 
افسانه بی بی دوست سیستان
کد مطلب: ۳۳۴۴
تاریخ انتشار:شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۵۲
اوشیدا:پیرمرد عارفی بود به نام شیخ حسن او یک دختر داشت ودختر هر روز گوسفندان را به صحرا می برد.
افسانه بی بی دوست سیستان

به گزارش پایگاه خبری اوشیدا:دختر روزی مردی را دید که با هندوانه از راه می گذرد دختر که تشنه بود از مرد خواست هندوانه ای به او بدهد مرد گفت امانت است نمی توانم بدهم دختر گفت برو که این ها مارواژدها شوند وقتی مرد به مقصد رسید دید همه هندوانه ها مار واژدها شده است شیخ حسن پرسید : سرراه به چه کسی برخورد کردی مرد قصه دختر را تعریف کرد شیخ حسن می گوید : او دختر من است بعد به پسرش می گوید اورا از این جا بیرون کن پسر به دنبال دختر می رود وبا چوب به جان او می افتد دختر از دست برادر فرار می کند دختر وقتی می بیند برادر اورا تعقیب کرده و به او می رسد می گوید خدایا مرا دریاب در همان لحظه زمین فرو می رود وگوشه چادرش بیرون می ماند از آن پس این محل تبدیل به زیارتگاه شد این محل در روستای بی بی دوست واقع است مردان حق نداند وارداین زیارتگاه شوند در وسط این زیلرتگاه درخت گز بزرگی وجود دارد که مردم دعا ها ونذر ونیازها خود را به وسیله یک پارچه به آن آویزان نموده تا حاجتشان برآورده شود.

Share/Save/Bookmark
حجت
۱۳۹۱-۱۲-۱۴ ۱۱:۲۳:۳۷
واقعا جالب بود خسته نباشید (2230)
 
سوگند
۱۴۰۲-۰۱-۰۲ ۲۰:۵۸:۴۵
به نظر من اون رو برادرش با چوب دنبال کرده واو از افغانستان تا بی بی دوست پیاده آمده وبعد به خواسته خدا زمین دهن باز کرده وبی بی رفته داخل (17949)