داخلی آرشيو خبر صفحه 
امتیاز مثبت 
۰
 
حامد صداقتی و 108 روز جهنمی
کد مطلب: ۳۲۸۱۲
تاریخ انتشار:شنبه ۱۵ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۱۸:۲۹
همه چیز تمام شد. کابوس 108 روزه حامد صداقتی؛ قهرمان سابق شمشیربازی رشته «اپه» و دوستش مهدی که در همه این مدت در شرایطی وحشتناک اسیر اشرار مسلح بودند به پایان رسید.
حامد صداقتی و 108 روز جهنمی
به گزارش پایگاه خبری اوشیدا: همه چیز تمام شد. کابوس ۱۰۸ روزه حامد صداقتی؛ قهرمان سابق شمشیربازی رشته «اپه» و دوستش مهدی که در همه این مدت در شرایطی وحشتناک اسیر اشرار مسلح بودند به پایان رسید و آنها بالاخره با پیگیری های شبانه روزی خانواده هایشان و تحقیقات گسترده ماموران وزارت اطلاعات از اسارت گروگانگیران رها شدند تا ثابت کنند در سخت ترین شرایط نیز می توان به رهایی امیدوار بود.

حامد و مهدی بامداد ۲۷ مرداد ماه پس از تحمل ماه ها سختی سرانجام به خانه هایشان بازگشتند و این گزارش شرح ماجرایی است که در این مدت برای آنها رخ داده بود.

شروع یک گروگانگیری

ساعت ۲۲ چهارشنبه اول اردیبهشت، ماموران نیروی انتظامی سیستان و بلوچستان در جریان حمله افراد مسلح به یک خودروی پژو پرشیای سفید رنگ در محور ایرانشهر - خاش قرار گرفتند. بلافاصله تیمی از ماموران راهی محل حادثه شدند و در آنجا با یک خودروی پژو که ۵ گلوله به لاستیک و شیشه های آن برخورد کرده بود روبرو شدند. داخل ماشین، جسد غرق خون پسر جوانی بود که با شلیک دو گلوله به پا و سرش به قتل رسیده بود.

به این ترتیب، ماجرا به بازپرس جنایی گزارش شد و با حضور او و تیمی از کارآگاهان در محل حادثه، تحقیقات برای کشف راز این جنایت هولناک شروع شد. طولی نکشید که هویت قربانی مشخص شد. او جوانی به نام محمد علی غفاری، ساکن تهران بود که از چند روز قبل همراه دوستانش به نام های حامد صداقتی (قهرمان سابق شمشیربازی) و سید مهدی حسینی برای سفر تفریحی راهی سیستان و بلوچستان شده بودند.

حامد صداقتی و ۱۰۸ روز جهنمی

اولین نظریه کارآگاهان پلیس، از یک سرقت مسلحانه حکایت داشت اما پیدا شدن برخی خریدهای قهرمان شمشیربازی و دوستانش در داخل ماشین، فرضیه سرقت مسلحانه را رد کرد. حالا تنها فرضیه ای که وجود داشت این بود که حامد و دوستانش گرفتار گروگانگیران شده اند و مردان مسلح بعد از قتل یکی از آنها، ۲ نفر دیگر را گروگان گرفته اند.

درخواست میلیون دلاری

سرنوشت حامد صداقتی و مهدی حسینی هفته ها در هاله ای از ابهام بود تا اینکه یک ماه بعد از ناپدید شدن آنها، فیلمی در یوتیوب به اشتراک گذاشته شد که حامد صداقتی و مهدی حسینی را نشان می داد که زنجیر به پایشان بسته شده بود. در این فیلم، فقط حامد صداقتی - جوان شمشیرباز - صحبت می کرد و درخواست کمک داشت. او می گفت که آدم ربایان آنها را ربوده اند و برای آزادی شان درخواست پول کرده اند. مبلغی که آنها از خانواده حامد و دوستش می خواستند ۵ میلیون دلار بود.

با مشخص شدن سرنوشت ۲ مرد ناپدیدشده، تحقیقات پلیس و نیروهای امنیتی برای یافتن ردی از آنها شروع شد. با گذشت هفته ها از این ماجرا، آدم ربایان همچنان به دریافت مبلغ هنگفتی در ازای آزادی گروگان هایشان اصرار داشتند و این در حالی بود که خانواده حامد پولی برای پرداخت چنین مبلغ سنگینی نداشتند.

پایان ۱۰۸ روز گروگانگیری

اسماعیل غنییان، شوهرخاله حامد صداقتی که پیگیری پرونده او را به عهده داشت، می گوید: «حدود ۲۰ روز پیش بود که باخبر شدم ماموران به سر نخ های مهمی از گروگانگیران دست پیدا کرده اند. وقتی این خبر را شنیدم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. در این مدت چند بار خبر مرگ حامد و مهدی را شنیدیم. هر وقت تلفنم به صدا درمی آمد، دلشوره می گرفتم و فکر می کردم خبر بدی درباره بچه ها قرار است بشنوم، آخر مدتی قبل آدم ربایان برای ما عکسی فرستادند که رویش نوشته بودند پیش به سوی مرگ. وقتی تصاویر بچه ها را دیدم خیلی نگران شدم اما همیشه به خانواده مان می گفتم باید از خدا کمک بخواهیم و صبر کنیم. مطمئن بودم که ماموران تمام تلاش شان را می کنند تا آنها را آزاد کنند.»

او می گوید: «در بیش از ۱۰۰ روزی که این ماجرا طول کشید، هر ده یا پانزده روز یک بار از سوی گروگان گیرها با ما تماس گرفته می شد و آنها خواسته های خود را بیان می کردند. آنها در مرحله نخست از ما تقاضای پنج میلیون دلار پول نقد داشتند که بارها به آنها توضیح دادیم تهیه پولی معادل ۱۵ میلیارد تومان برای خانواده صداقتی غیرممکن است. سرانجام گفتیم که می توانیم ۲۰۰ میلیون تومان پرداخت کنیم اما آنها مدام با گفتن اینکه بردن حامد و همراهش به آن سوی مرز برای آنها بیش از ۴۰۰ میلیون تومان هزینه داشته، تلاش داشتند به ما بقبولانند که حامد و دوستش را از ایران خارج کرده اند. تماس هایی هم که غالبا با ما گرفته می شد، با کد پاکستان و افغانستان بود و با اینکه تماس های تلفنی از سوی ماموران وزارت اطلاعات ردگیری می شد، هر بار به دلیلی نمی شد محل اختفای آنها را پیدا کرد.»

او ادامه می دهد: «در آخرین تماس اشرار که حدود دو هفته پیش بود، به آنها گفتم که خانه خودم و آقای صداقتی را می فروشم تا مبلغی بیشتر از ۲۰۰ میلیون تهیه کنم اما برای پرداخت این مبلغ باید صدای حامد را بشنوم تا از زنده بودن او اطلاع حاصل کنم. سرانجام قرار شد گروگانگیران فیلمی از این دو نفر تهیه کنند و برای اطمینان به ما بدهند. ماموران اطلاعات که از قبل سرنخ هایی از گروگانگیران به دست آورده بودند و می دانستند که آنها در داخل کشور هستند و گروگان هایشان را نیز داخل ایران نگهداری می کنند، توانستند ۲ نفر از این افراد را که برای آپلود کردن فیلم و گذاشتن آن در فیس بوک به داخل شهر رفته بودند ردگیری و دستگیر کنند.

به این ترتیب بقیه همدستان آنها هم شناسایی شدند و مشخص شد که حامد و مهدی بالای کوهی در ۱۰ کیلومتری همان محلی که به آنها حمله شده بود، نگهداری می شوند. ماموران اطلاعات برای حفظ جان گروگان ها با ریش سفیدان منطقه صحبت کردند و بالاخره با وساطت آنها، آدم ربایان وقتی دیدند ماموران به یک قدمی شان رسیده اند و لو رفته اند، مجبور شدند گروگان ها را رها کنند. به این ترتیب بود که عده ای از ریش سفیدان راهی محل اختفای آدم ربایان شدند و بعد از تحویل گرفتن حامد و مهدی، آنها را به پایین کوه منتقل کردند و به این ترتیب ماجرای ۱۰۸ روز گروگانگیری آنها پایان یافت.

فرودگاه مهرآباد: ساعت ۱ بامداد

ترمینال ۶ فرودگاه مملو از جمعیتی است که برای استقبال از حامد صداقتی و مهدی حسینی آمده اند. بیشترشان اعضای خانواده و دوستان آنها هستند. برق خوشحالی را می شود در چشم هایشان دید. آنها برای دیدن ۲ جوانی که ۱۰۸ روز در شرایطی سخت اسیر گروگانگیرانی بی رحم بودند، لحظه شماری می کردند. هنوز تا فرود هواپیمای زاهدان - تهران دقایقی باقی مانده و آنهایی که به فرودگاه آمده اند، کاغذهایی به دست گرفته اند که روی هر کدام چیزی نوشته شده: حامد قهرمان، آزادی ات مبارک، حامد ما آزاد و ...

مادر و خواهر حامد صداقتی و خانواده مهدی شاید خوشحال ترین افراد حاضر در بین جمعیت باشند. آنها برای دیدن عزیزانشان بی قراری می کنند. خواهر حامد صداقتی می گوید: «باورم نمی شود دوباره می خواهم حامد را ببینم. برایش کلی لباس آماده کرده ام. چند روز قبل که باخبر شدیم حامد قرار است آزاد شود، شادی و خوشحالی بعد از مدت ها نگرانی و ترس و اضطراب به زندگی مان برگشت. در مدتی که از برادرم خبری نداشتیم، باور کنید حتی یک بار هم لبخند به لب مان نیامد.»

عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشته اند. حالا روی ۲ نیمه شب توقف کرده اند. هر لحظه بر تعداد جمعیت اضافه می شود. آنهایی که در فرودگاه بودند و از ماجرا خبر نداشتند هم حالا در جریان قرار گرفته اند. خیلی هایشان ماجرای گروگان گرفته شدن قهرمان سابق شمشیربازی و دوستش را در روزنامه ها خوانده اند و حالا منتظرند که آنها را پس از آزادی، از نزدیک ببینند. بلندگوی داخل سالن بالاخره فرود پرواز زاهدان - تهران را اعلام می کند. صدای کف زدن و سوت، فضای سالن را پر می کند. هیجان به اوج رسیده و چشم های جستجوگر همه دنبال چهره ای آشنا می گردند. سرانجام لحظه دیدار فرا می رسد. دیدار مادری دل نگران که خدا دوباره پسرش را به او بخشیده و خواهری که در این مدت جای خالی برادر را با همه وجودش حس کرده است.

حامد صداقتی و ۱۰۸ روز جهنمی

خانواده مهدی حسینی هم در فرودگاه حضور دارند، آنها هم برای دیدن مهدی بی قراری می کنند. نخستین کسانی که با عبور از سالن پرواز وارد سالن انتظار می شوند، حامد صداقتی و مادر و خواهرش هستند. حامد دست در دست مادر و خواهرش از گیت بازرسی عبور می کند. هنوز از مهدی حسینی خبری نیست. دوباره صدای فریاد خوشحالی است که فضای سالن را پر می کند. غوغایی به پا می شود و دوستان حامد برای در آغوش گرفتن او هجوم می برند.

چند لحظه بعد حامد در محاصره جمعیت گم می شود و ناگهان در حالی که روی دستان دوستانش قرار گرفته، مانند قهرمان های ورزشی به هوا پرتاب می شود. عکاسانی که در آن ساعت از صبح خودشان را به فرودگاه رسانده اند سعی می کنند همه این لحظات را ثبت کنند. در این میان حامد از خوشحالی چشمانش پر از اشک شده و صدایش می لرزد. می خواهیم چند لحظه ای با او صحبت کنیم. همان ابتدا می گوید حدود ۸۰ ساعت است که چشم روی هم نگذاشته است اما می داند که در این مدت مطبوعات چقدر برای آزادی اش تلاش کرده اند. برای همین به رغم همه خستگی ها و بی خوابی ها، حاضر می شود در جمع خبرنگاران قرار بگیرد و به سوالات آنها پاسخ دهد. گفتگوی ما با حامد صداقتی لحظاتی پس از ورود به تهران را بخوانید:

اگر بخواهید ۱۰۸ روز را در یک جمله بگویید؟

- کابوس. کابوسی که خیلی بد شروع شد و نمی دانستم کی تمام می شود.

از ماجرای شب حادثه بگو؟

- آن شب من و مهدی و مرحوم احسان (محمدعلی) به سمت زاهدان در حرکت بودیم. مهدی پشت فرمان نشسته بود. احسان هم در صندلی عقب بود. همانطور که داشتیم به مسیرمان ادامه می دادیم ناگهان به ما حمله کردند. نمی دانم چند نفر بودند. سوار یک سواری بودند و صورت هایشان را پوشانده بودند و به هیچ وجه چهره شان دیده نمی شد. ما سعی کردیم فرار کنیم چون معلوم بود این افراد اشرار هستند. وقتی ما فرار کردیم آنها شروع کردند به تیراندازی به سمت ماشین. گلوله ها به در ماشین برخورد کرد و یک تیر به پای دوست خوبم احسان خورد. بالاخره خودروی ما را متوقف کردند و مجبورمان کردند که پیاده شویم. در لحظه ای که داشتند ما را پیاده می کردند، صدای ناله و فریاد احسان را می شنیدم.

در مدتی که گروگان اشرار بودید، خبر داشتید که دوستتان احسان در این حادثه جان باخته است؟

- از همان روز که افراد مسلح ما را بردند تا روزی که آزاد شدیم تمام امیدمان این بود که احسان از این ماجرا جان سالم به در برده باشد. تا آن روز به ما گفته بودند که احسان مجروح شده و افراد محلی او را به بیمارستان رسانده اند اما در زمان آزادی، یکی از معتمدین و ریش سفیدان منطقه که برای آزادی ما آمده بود، از دهانش پرید که احسان، دوست خوب دوران دبیرستانم جان باخته است. با شنیدن این خبر دنیا روی سرم آوار شد.

به شب حادثه برگردیم. بعد از اینکه شما را از ماشین پیاده کردند چه اتفاقی افتاد؟

- من و مهدی را روی زمین خواباندند و مدام فریاد می زدند که نباید هیچ حرکتی بکنیم. همانجا دست و پا و چشمانمان را بستند و ما را سوار خودروشان کردند.

متوجه شدید که شما را کجا برده اند؟

- نه، فقط متوجه شدیم که ما را به یک مکان صعب العبور بردند چرا که در هنگام انتقال، ماشین تکان های شدیدی می خورد.

در این مدت نمی گفتند که قصدشان از این کار چیست؟

- آنها فقط دنبال پول بودند، همین.

در این مدت شما را کتک هم زدند؟

- ضرب و شتمی در کار نبود، یعنی نه به آن شدت که بتوانیم اسمش را ضرب و شتم بگذاریم. شاید بهتر باشد بگویم بدرفتاری می کردند.

در این مدت چشم های شما بسته بود؟ آیا توانستید کسی از گروگانگیران را ببینید؟

- آنها فقط پاهایمان را زنجیر بسته بودند و هر چند روز یک بار دست هایمان را زنجیر می کردند تا قفل و زنجیرهایی که به پاهایمان بود را بررسی کنند. تا زمانی که ما را در شکاف یک کوه زندانی کرده بودند، چشم هایمان باز بود. به محض اینکه در موقعیتی قرار می گرفتیم که به جایی دید داشته باشیم، چشم هایمان را می بستند. در این مدت هیچ کدام از این افراد را ندیده و فقط صدایشان را می شنیدیم. آنها خیلی حرفه ای بودند و اصلا کاری نمی کردند که بخواهد دستشان رو شود و شناسایی شوند.

مکانی که در آنجا بودید چطور جایی بود؟

- محل نگهداری ما در این مدت، شکافی در یک کوه بود که شبیه غار بود. یعنی تا ۱۰۵ روز در یک غار بودیم و ۳ روز دیگر تا زمان آزادی مان را در یک غار دیگر بودیم. شاید باورتان نشود طول و عرض این غار حتی به ۳ متر هم نمی رسید. شما تصور کنید فقط به اندازه پهن کردن یک پتو مکان نگهداری ما بود.

وضعیت غذایی که می خوردید چطور بود؟

- غذایی که می دادند فقط برای این بود که زنده بمانیم، نه اینکه سیر شویم. مثلا هفت عدد لوبیا و دو قاشق آب لوبیا و یک لیوان آب گرم.

حامد صداقتی و ۱۰۸ روز جهنمی

۱۰۸ روز زندگی در غار

حامد که صحبت هایش به پایان می رسد، تازه مهدی حسینی از گیت رد می شود و به سالن انتظار، جایی که همه دور تا دور حامد حلقه زده اند می رسد. همان لحظه ابتدایی که وارد سالن می شود به سراغش می رویم. پدرش در کنارش ایستاده و اشک شوق می ریزد. او هم پا به پای حامد بی خوابی و گرسنگی و تشنگی کشیده اما با اینحال حاضر می شود پاسخ خبرنگاران را بدهد.

چطور شما را گروگان گرفتند؟

- پشت فرمان در حال رانندگی بودم که ناگهان متوجه شدم یک خودروی پژوی سفید رنگ با چراغ های خاموش از بغل به ما نزدیک شد. فکر کردم قصد سبقت دارد. تنها چیزی که در تاریکی جاده دیده می شد این بود که سرنشینان خودرو، چهره هایشان را پوشانده بودند. دو مرد با صورت های پوشیده شده که اسلحه ای در دست داشتند از پنجره ماشین، لوله اسلحه را بیرون آورده بودند و از ما خواستند که ماشین را کنار جاده متوقف کنیم. با دیدن این صحنه وحشت کردم. به بچه ها گفتم چه کار کنیم؟ بچه ها گفتند برو. آنها وقتی دیدند که ما می خواهیم فرار کنیم ماشین را به رگبار بستند. هدفشان راننده بود چون ۶ یا ۷ گلوله به سمت در طرف راننده شلیک کردند. در همین هنگام بود که یکی از گلوله ها به احسان که در صندلی عقب بود برخورد کرد.

نمی دانم گلوله به کجای او خورد؛ فقط فریاد زد. همان موقع بود که ترمز کردم. خودروی گروگانگیران یک ۴۰۵ سفید اس ال ایکس بود. وقتی آنها از ما جلو افتادند و توقف کردند من دوباره شروع به حرکت کردم. قصد داشتم از سمت چپ خودروی افراد مسلح به راهم ادامه دهم، آن هم فقط به این امید که بتوانیم احسان را به یک بیمارستان برسانیم. در آن لحظه تصورمان این بود که تا خاش ۵۱ کیلومتر بیشتر فاصله نداریم. آنها دوباره به تعقیب ما پرداختند. وقتی خودروی افراد مسلح درست در پشت سر ما قرار گرفت شروع کردند به تیراندازی به سمت لاستیک های خودرو. آنقدر به سمت ما شلیک کردند تا اینکه سرانجام موفق شدند لاستیک های ماشین را پنچر کنند و ما به اجبار توقف کردیم.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

- ما را از ماشین پیاده کردند و روی زمین خواباندند اما به احسان که زخمی شده بود کاری نداشتند. ما فقط صدای فریادهای او را از داخل ماشین می شنیدیم و این یعنی اینکه دوستم زنده بود. آنها ما را به زور سوار خودروی پژو کردند؛ به صورتی که بین صندلی عقب و جلو بودیم و یک نفر کنار ما نشسته بود. انگار یک شایعه ای به وجود آمده که آنها هیچ چیزی از ما به سرقت نبرده اند اما این درست نیست. لپ تاپ من در صندوق عقب بود؛ تبلت و کیف مدارکم هم توی ماشین بود. همه را بردند. حتی انگشتر و ساعت من را هم از داخل ماشین مان برداشتند. آنها حسابی عجله داشتند چون احساس خطر می کردند که شاید کسی سر برسد. برای همین هر چه توانستند برداشتند و دیگر وقت نداشتند که بقیه جاهای ماشین را هم بگردند.

پس از اینکه گروگان گرفته شدید، دیگر از احسان خبر نداشتید؟

- نه. تا اینکه روز آزادی باخبر شدیم که متاسفانه دوستمان جان باخته است؛ این خبر دردناکترین خبری بود که شنیدم.

در این مدت شما را در کجا نگه داشته بودند؟

- طوری وانمود می کردند که باورمان شود در مسیر پاکستان هستیم. بعد ما را منتقل کردند به یک غار. ما ۱۰۵ روز در آن غار بودیم. تنها چیزی که در این مدت می دیدیم یک درخت انجیر وحشی جلوی ورودی غار و یک منظره کوچک از کوه روبرو بود.

مکانتان را هم تغییر دادند؟

- بله ۳ روز قبل آزادی دوباره چشم هایمان را بستند و ما را به غار دیگری که در همان منطقه بود انتقال دادند. این همه ماجرایی بود که در روزهای اسارت برایمان اتفاق افتاد. خدا ما را دوست داشت و بالاخره بدون اینکه آسیب جدی ببینیم از آن موقعیت نجات پیدا کردیم.

از تعداد افراد گروگانگیر اطلاعی داشتید؟

- خیر. فقط صدایشان را می شنیدیم.

در دوران اسارتتان شما را کتک زدند؟

- به غیر از یک بار که فکر کردند ما قصد فرار داریم، دیگر ما را کتک نزدند.

مگر قصد فرار داشتید؟

- خیر. اصلا نمی توانستیم از آنجا فرار کنیم. آن هم به دلایل مختلف. اولا اینکه ما نمی دانستیم کجا هستیم و چند نفر از ما مراقبت می کنند. این مهمترین دلیلی بود که باعث می شد ما حتی به فرار فکر هم نکنیم.

حالا که آزاد شدید چه حسی دارید؟

- خدا ما را آزاد کرد. ما در این مدت مرگ را لمس کردیم اما با تلاش ماموران وزارت اطلاعات دوباره توانستیم خانواده هایمان را ببینیم.
Share/Save/Bookmark
مرجع : همشهری
    عکاس :