شنیدن حرفهای سیما، آتش به جانم انداخت. حدود یک ماه از این ماجرا گذشت، شوهرم مشکوک میزد و گاهی به خانه مادرش میرفت و مدام فکرش درگیر بود. برای من که فقط چهار ماه از زندگی مشترکم میگذشت، موضوع خیانت بهنام مسئلهای نبود که بخواهم از کنار آن بهسادگی رد شوم. تصمیم گرفتم یک بلایی سر او و دخترخالهام بیاورم. همان روز گوشی تلفنهمراه شوهرم را دوباره چک کردم. دو تماس با دخترخالهام برقرار کرده و چند پیامک رمزی هم بینشان ردوبدل شده بود.
وسایلم را برداشتم و به خانه مادرم رفتم. دو هفته گذشت، بهنام هرروز دنبالم میآمد و میگفت اگر برنگردی، دق میکنم. متاسفانه با تهمتهای رکیک، آبروی او و دخترخالهام را توی فامیل بردم؛ اما حالا متوجه شدهام خانواده بهنام دخترخاله ام را برای برادرشوهرم بهطور پنهانی خواستگاری کردهاند.
خالهام و شوهرش نیز چون دخترشان مطلقه است، نمیخواستند تا قبل از قطعیشدن، کسی از این ماجرا بویی ببرد؛ اما من... .
رکنا