روایتی از دوران اسارت؛

سهم هر اسیر در اردوگاه برای نشستن یک وجب و چهار انگشت بود/در طول اسارت مفقودالاثر بودم

29 مرداد 1393 ساعت 13:06

اوشیدا: تنها چیزی که فکر نمی کردیم،اسارت بود،اما قسمت شد و طعم اسارت را هم چشیدیم ،طعمی که هرگز فراموش نمی شود.


به گزارش پایگاه خبری اوشیدا: شهرام کول زاده جانباز و آزاده سرافراز سیستانی و رئیس اداره کار و تعاون شهرستان زابل در گفت و گو با خبرنگار اوشیدا از نحوه و دوران اسارت خود در دوران هشت سال دفاع مقدس گفت.

16 ساله بودم که بدلیل حضور دوستان و پدرم در جبهه علاقمند شدم و بار اول که قدم به جبهه گذاشتم در تاریخ 65/3/21 بود و مرحله دوم حضورم در جبهه 19 بهمن 65 بود که در این مرحله با عملیات کربلای 5 همراه بود و از ناحیه دست مجروح شدم که مدتی برای مداوا به بیمارستان مشهد منتقل شدم.
مرحله سوم حضورم در جبهه در تاریخ 67/1/31 بود و در جریان عملیات تکمیلی کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی عراق به همراه تعداد دیگری از رزمندگان درآمدیم.
دشمن به فاو حمله کرده بود و ایران می بایست از نیروهای آموزش دیده برای شکست این حصر هرچه سریعتر و با تمام قوا اقدام می کرد ،گردان 409 و 405 لشکر 41 ثارالله به این منطقه اعزام شد و من هم با دیگر دوستان راهی فاو شدیم ،اما متاسفانه قبل از رسیدن نیروها به فاو این منطقه توسط دشمن به تصرف درآمده بود،صدام با تمام امکانات و تجهیزاتی که در منطقه داشت فاو را به تصرف درآورد.


 
 
نحوه اسارت
شرایط بسیار سختی در منطقه حاکم بود،دشمن دارای تجهیزات بسیار پیشرفته و کاملی بود و رزمندگان ایرانی با دستهای خالی اما پر از ایمان و توکل بر خدا در مقابل دشمن ایستادگی کردند،در جریان تک دشمن در منطقه عملیاتی شلمچه من و تعدادی در حدود 60 الی 70 نفر از رزمندگان در تاریخ 4/3/67 به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم ..
در آن روز بعد از نماز صبح تک دشمن شروع شد و تا ظهر همچنان ادامه داشت در حدود ساعت 3 بعدظهر بود که با تیر مستقیم از ناحیه گردن دچار آسیب شدم و تیر با برخورد به صورتم از ناحیه گردن بیرون آمد،در آن لحظه دیگر مهماتی برای دفاع نداشتیم و حتی یک فشنگ برای شلیک وجود نداشت ،در نتیجه کمبود مهمات به محاصره تانک های عراقی درآمدیم .




نامه نخوانده ای که چال شد

موقعی که دیگر فهمیدیم به اسارت درخواهیم آمد ناچار بودیم محتویات جیبهایمان را برای اینکه دست دشمن نیفتد در زیر خاک چال کنیم و من که نامه نخوانده ای از خانواده داشتم و فرصت برای خواندن پیدا نکرده بودم مجبور شدم نامه را نخوانده چال کنم.

27 روز در عراق(استخبارات)به اندازه 28 ماه اسارت رنج آور
تنها چیزی که فکر نمی کردیم،اسارت بود،اما قسمت شد و طعم اسارت را هم چشیدیم ،طعمی که هرگز فراموش نمی شود...
در جریان تک دشمن از ناحیه گردن زخمی و دچار خونریزی شدم،دوستان با چفیه ای محل خونریزی را بسته بودند ،زمانی که به اسارت درآمدم افسر عراقی چفیه را باز کرد و با آن چشمان بچه ها را بست و یک باند پر از خاک و چرک آلود را بر محل زخمم فشار داد و از من خواست تا جلوی خونریزی را با آن باند کثیف بگیرم ،بالاخره با ضرب و شتم بچه ها ما را به مدت سه روز در شهرک القرنه بردند و بعد از آن در شهر بصره در حالی که چشمان و دستهایمان بسته بود در شهر گرداندند و به مردم نشان دادند که اسیر گرفتند.
بچه ها را سوار اتوبوس کردند برای رفتن به بغداد و استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت ارتش عراق) از اتوبوس که پایین می شدیم صفی از نیروهای عراقی با چوب،باتوم،کابل و شلنگ بدست آماده پذیرای از ما بودند و به محض پایین شدن بچه ها به هر نحوه ای استقبال می کردند.
شرایط بسیار سختی بود ،بعضی از بچه ها بر اثر برخورد کابل و شلنگ از ناحیه چشم نابینا می شدند و عده ای نیز بدلیل نبود غذای کافی در زیر شکنجه ها به شهادت می رسیدند،بسیار دردآور بود.
شب ها برای اینکه اعصابمان بهم بریزد هر نیم ساعت با ایجاد سر و صدا و کوبیدن بر درب های آهنی نمی گذاشتند بخوابیم و هدفشان این بود که بچه ها اسامی فرماندهان و افراد روحانی را در اختیارشان بگذارند که نتیجه ای نمی گرفتند .



سهم هر اسیر در اردوگاه برای نشستن یک وجب و چهار انگشت بود
بعد از گذشت 27 روز در شرایط بسیار بد،اعلام کردند که ما را منتقل به اردوگاه می کنند تا آن لحظه ما مفقودالاثر بودیم و از اینکه قرار بود به اردوگاه منتقل شویم تا حدودی خوشحال بودیم چرا که تصور می کردیم از طریق صلیب سرخ اسامی ما اعلام خواهد شد،اما بعد از ورود به اردوگاه دیدیم خبری از ثبت اسامی به عنوان اسیر نیست، به هر نفر در آسایشگاه یک وجب و چهار انگشت می رسید.
شهید حسابی مقدم از ناحیه گردن زخمی شده بود و تیر مستقیم به شاهررگ ایشان خورده بود و در آخرین لحظات شهادتش سرش را برروی زانوی من گذاشت و به شهادت رسید،لباسم تا چهار ماه بعد همچنان به خون شهید حسابی مقدم متبرک بود .

خاطره
چیزی که بعد از توکل به خدا و ائمه اطهار (ع) به ما روحیه می داد،حاج آقای زابلی نژاد یک تاجر 60-70 ساله بود که هر سال نذر داشت مدتی به جبهه می آمد،اما امسال تقدیر او در اسارت رقم خورده بود،افسر عراقی با گشتن جیب های این پیرمرد عکسی از حضرت امام (ره) پیدا کرد و نسبت به آن عکس بی احترامی کرد و از حاج آقای زابلی نژاد نیز خواست تا عمل او را تکرار کند ،اما پیرمرد هر بار که افسر عراقی به او دستور می داد از آن عمل پرهیز می کرد تا جائیکه که پیرمرد را زیر ضرب و شتم خود قرار داد اما باز هم پیرمرد مقاومت کرد و حتی یک آخ نگفت،افسر عراقی با هر وسیله ای ایشان را کتک می زد و دست آخر محاسن ایشان را شروع به کندن با دست کرد تا جائیکه قسمتی از صورت پیرمرد کنده شد اما بازهم مقاومت کرد و ناله نکرد .
دیدن چهره خونین پیرمرد 70 ساله و بچه های که حتی سن شان از من کمتر بود باعث تقویت روحیه و صبوری ما در دوران اسارت می شد.
در طول مدت اسارت دو کپسول خشک کننده تاریخ مصرف گذشته برای زخمم دادند و این تنها دارو برای درمان من بود.
 2 سال و 4 ماه در اسارت بودم و در طول این مدت یک بار هم با خانوادهایمان ارتباط نداشتیم و به عنوان یک مفقودالاثر معرفی شده بودیم.



آزادی
در تاریخ 69/6/7 زندان اسارت به انتها رسید و با شور و شوقی وصف نشدنی پا به خاک جمهوری اسلامی ایران گذاشتیم و حالا که با خودم به آن دوران می اندیشم به اوج ایثار و فداکاری رزمندگان و ایمان و توکلشان می اندیشم.

انتهای پیام/


کد مطلب: 32124

آدرس مطلب: https://www.oshida.ir/vdcba8bf.rhb55piuur.html

اوشیدا
  https://www.oshida.ir