افسانه بی بی دوست سیستان

12 اسفند 1391 ساعت 9:52

اوشیدا:پیرمرد عارفی بود به نام شیخ حسن او یک دختر داشت ودختر هر روز گوسفندان را به صحرا می برد.


به گزارش پایگاه خبری اوشیدا:دختر روزی مردی را دید که با هندوانه از راه می گذرد دختر که تشنه بود از مرد خواست هندوانه ای به او بدهد مرد گفت امانت است نمی توانم بدهم دختر گفت برو که این ها مارواژدها شوند وقتی مرد به مقصد رسید دید همه هندوانه ها مار واژدها شده است شیخ حسن پرسید : سرراه به چه کسی برخورد کردی مرد قصه دختر را تعریف کرد شیخ حسن می گوید : او دختر من است بعد به پسرش می گوید اورا از این جا بیرون کن پسر به دنبال دختر می رود وبا چوب به جان او می افتد دختر از دست برادر فرار می کند دختر وقتی می بیند برادر اورا تعقیب کرده و به او می رسد می گوید خدایا مرا دریاب در همان لحظه زمین فرو می رود وگوشه چادرش بیرون می ماند از آن پس این محل تبدیل به زیارتگاه شد این محل در روستای بی بی دوست واقع است مردان حق نداند وارداین زیارتگاه شوند در وسط این زیلرتگاه درخت گز بزرگی وجود دارد که مردم دعا ها ونذر ونیازها خود را به وسیله یک پارچه به آن آویزان نموده تا حاجتشان برآورده شود.


کد مطلب: 3344

آدرس مطلب: https://www.oshida.ir/vdcf.jdmiw6dmjgiaw.html

اوشیدا
  https://www.oshida.ir