«سعید بزرگزاده» با حقوق معلمیاش در مناطق محروم مرزی به بچهها رایگان فوتبال یاد میدهد
مثل اسطورهها میماند؛ وقتی با پاهای برهنه پیکر داغ کویر را نوازش میکند در تمام گامهایش میتوان عشق را لمس کرد. وقتی زیر تیغه آفتاب نفس نفس زنان و عرق ریزان توپ را وارد دروازه میکند از شوقش که بالا میپرد نفس گرم کویر کف پایش را بوسه می زند. برای لمس عشق به فوتبال لازم نیست حتماً در ورزشگاههای بزرگ و مجهز زمینهای سرسبز با پروژکتورهای عظیم حضور پیدا کنی؛ عشق ناب فوتبال را باید در زمینهای خاکی و بازی سرشار از هیجان کودکان پابرهنه سراغ بگیری. نوجوانان و جوانان روستاهای مرزی شهر سرباز در استان سیستان و بلوچستان با نبود امکانات ورزشی در زمینهای خاکی و سنگلاخ روستا فوتبال بازی میکنند. «سعید بزرگ زاده» مربی 32 ساله ای است که هر کاری انجام میدهد تا مدرسه فوتبال برای روستاهای محروم برگزار شود و با تمام محرومیتها مقامهای قهرمانی کشور را در چند دوره با بچههای محروم به ارمغان آورده است. آقا سعید تقریباً نیمی از حقوق اندک معلمیاش را صرف مخارج این تیمها میکند.
روایت اول: وقتی باید زمین را برای بازی هموار کرد
وقتی قامت درختان را پرتوهای خورشید طلایی میکند سوز سرمای کویر به استخوان میرسد. «عماد» بیل و کلنگش را روی یک فرغون زهوار در رفته میاندازد و توپی را که مربیشان با وصله و پینه چند تکه پارچه دوخته است روی آنها میگذارد و به طرف زمین حرکت میکند. برای اینکه به موقع برسد تمام مسیر را میدود. وقتی به بالای تپه مشرف به زمین میرسد در میان نفس نفسهای پشت هم فرصتی پیدا میکند و نفسی از ته دل میکشد که به موقع رسیده است. اما وضع زمین نگران کننده است؛ سیل دیشب ناهمواریها را از دیروز بیشتر کرده و این یعنی انرژی بیشتر برای هموار کردن و فرصت کمتر برای بازی. اینجا تنها جای مناسبی است که میتوانند فوتبال بازی کنند. مربی که میرسد گروه 20 نفره را به 2 گروه تقسیم میکند؛ گروهی با بیل و کلنگ خاک را حفر و زمین را صاف میکنند و گروهی دیگر خاک و سنگها را از زمین خارج میکنند. همه چیز با همبستگی و اتحاد سرعت بیشتری پیدا میکند و کمتر از 4 ساعت کار بی وقفه، زمین آماده بازی میشود. ولی نه جانی باقی مانده و نه حسی برای دویدن. این عشق است که همیشه اولویتها را مشخص میکند. آقا سعید میگوید: «زمین ما در مسیر سیل فصلی قرار دارد که در زمستانها، وقتی طوفان و باران میآید خراب میشود و ما مجبوریم هر روز قبل از تمرین اینجا را مرتب کنیم. این کار توان بچهها را میگیرد ولی چاره ای نیست؛ اینجا تنها فضای مناسب برای ورزش است. ولی مشکلات ما بیشتر از این حرفهاست؛ حتی توپ برای بازی نداریم. با تکههای چرم کفش توپی درست کرده و با یک بادکنک حجم داخلش را درست کردهام. با فقر بازی میکنیم و همین عامل انگیزه میدهد تا موانع را از سر راه برداریم. همینها سازنده است. در کل بلوچستان شاید 2 مدرسه حرفه ای فوتبال داشته باشد که محال است بتوانیم در آنها بتوانیم بازی کنیم. چون هزینه آن بالاست.»
روایت دوم: غم اما در میان همهمهها و فریادها پنهان است
در میان نخلستان از دوردستها صدای هیاهو و خنده بچهها به گوش میرسد که در زمین خاکی با یک توپ پلاستیکی، بازی و عده ای از دوستانشان آنها را تشویق میکنند. در میان زمین داور 2 تیم را به وسط میدان میخواند. همه بچههای 2 تیم جمع شدهاند. داور برای مشخص شدن وضع توپ و زمین، سکهاش را به هوا پرتاب میکند. سکه نقره ای در آسمان چرخی میخورد و روی دست داور قرار میگیرد. با سوت داور بازی شروع میشود. بازیکنان 2 تیم به دنبال توپ نفس نفس زنان برای گل زدن عرق میریزند. غم اما در میان همهمهها و فریادها پنهان است. با وجود حال ناخوش و با ذهن پریشان از فقر پا به توپ است. پاهایش آنقدر روی سنگلاخ ساییده شده که برایش نایی برای حرکت نمانده؛ حتی خونش هم شرم دارد از میان پینهها بیرون آید. اما اراده سد ناتوانی را میشکند و پیکر را اشتیاق به دنبال توپ میکشاند. همه اینها افتخار است که با غرور نشانشان میدهد. آقا سعید میگوید: «از ۱۳ سالگی ورزش میکردم. راهی را که این بچهها در مسیرش حرکت میکنند زمانی خودم در آن بودم. ولی حقوق معلمیام بیشتر از اینها جواب نمیدهد تا برای همه کتانی بخرم. همیشه شرمنده دانش آموزانم هستم.» دلش میسوزد؛ صدایش را آرام میکند وقتی میخواهد از آرزوهای شاگردانش بگوید؛ آرزوهایی از جنس نان. بغض در گلویش میدود. مردانگی هم نمیتواند جلوی اشک را بگیرد. میگوید: «همه اینها درمان دارد. وقتی زمین خراب باشد با جان و دل صافش میکنیم؛ با پای برهنه بازی میکنیم ولی وقتی متوجه میشوم شاگردم با گرسنگی بازی میکند میشکنم. وقتی میآید اینجا برایش غذا میآورم ولی وقتی در خانه است چه کنم. فقر اولین الفبایی است که این بچهها را به تباهی و به سوی مواد مخدر و قاچاق میکشاند. خوشحالم که این کلاس توانسته خیلیها را از آسیبهای اجتماعی دور کند.»
روایت سوم: موفقیتها با تمام سختیها
هوا آنقدر گرم است که زیر آفتاب حتی نفس هم سخت میتوان کشید. فاصله چند کیلومتری تا زمین تمرین را باید پیاده میرفت. همین که میخواهد کفش را بپوشد زهوارش در میرود. ای بابایی میگوید و روی نیمکت کنار در مینشیند. باید خودش را به تمرین میرساند. در این گرما پرنده هم در آسمان روستا پر نمیزند چه برسد به ماشین یا موتوری که او را سر زمین ببرد. به اجبار دلش را به کویر می زند؛ هر گام را که برمی دارد داغی خاک جانش را میسوزاند و یاد شاگردانش که با پای برهنه باید روی این خاک بازی کنند اشک را در چشمانش جاری میکند. هوا که خشک میشود و چند صدمتری که از روستا فاصله میگیرد باد نهیبی بر پیکر خاکی کویر می زند و طوفان گردبادی میسازد که قطرات اشک را روی صورتش میسوزاند. اما او مرد بلوچ است؛ از نسل رستم و سهراب؛ همچنان در کویر جلو میرود. وقتی سر تمرین میرسد که پاهایش تاول زده؛ اما وضع شاگردانش بدتر از اوست. آفتاب هلاکشان کرده. بی تاب این طرف و آن طرف میرود. چشمانش به درختان نخل میخورد؛ فکری به ذهنش میآید. در هوای گرم از نخل بالا میروند و با چوب و برگهایش بیغوله ای برای درامان ماندن از آفتاب میسازند تا تیمها در آن استراحت کنند. ظهر بهترین وقت است برای پا به توپ شدن. چون در زمین مار و عقرب نیست. با این حال چشمش مرتب به زمین است تا خدای ناکرده عقرب یا ماری پای شاگردانش را نگزد. اما خطر همیشه در کمین است. نفسش بند میآید وقتی عقرب قصد میکند نیشش را در پای «سهراب» فرو کند. به سرعتی همچون باد با ضرب یک چوب دستی شر عقرب را کم و دورش میکند. زخمها زد راه بر جانم ولی/ زخم عشق آورده تا کویت مرا: «همه اینها میگذرد ولی آنچه انگیره میدهد پیشرفت روزافزون شاگردانم است. ما موفق شدیم با تمام این سختیها چندین بار قهرمانی نوجوانان کشوری را به دست آوریم. ولی سخترین کار برایم این است که میخواهم برای مسابقه کشوری از میان شاگردانم تعدادی را انتخاب کنم.»
روایت چهارم: امید همیشه هست
همچنان عشق رنج را به گنج تبدیل میکند. میخواهد از سختی بگوید؛ دشواریهایی که از او یک مرد ساخته است. مردی پیشش یک دنیا غرور است وقتی پدرش در محمولهای که قاچاق به مرز میبرد سوخت؛ بار زندگی بر دوش اوست. آنقدر قدرت در خود میبیند که میتواند کوه را هم جابهجا کند. این بخشی کوچکی از زندگی سهراب است که برای گذران زندگی خانوادهاش دستفروشی میکند و حاضر است هر کاری انجام دهد تا مجبور نشود روزی مانند پدر قاچاق کند. میخواهد روزی مثل علی دایی یا استیلی قهرمان و نام آشنا شود و خانوادهاش را از فقر نجات دهد. به همین دلیل دور پای زخم شدهاش که چند بار چرک کرده است پارچه بپیچد تا بتواند به تمرینهایش ادامه دهد. اما با اینکه خودش میگوید پاهایش به دلیل کفشهای غیراستاندارد آسیب دیده همچنان بازی میکند. مکثی میکند. با بغض میگوید روزی موفق خواهد شد. آقا سعید حالش با موفقیتها خوب است ولی سختیهای پیش رویش هزار هستند در برابر وجود یک تنهاش. اما امید همیشه هست. میگوید: «حقوق معلمی من زیاد نیست ولی نصفش را صرف این بچهها میکنم. خدا میداند بیشتر از این توان ندارم وگرنه دریغ نمیکنم. اعتیاد و فقر فرهنگی بچههای مرا تهدید میکند. خدا میداند برای کلاس مدرسهشان هزار و یک گرفتاری دارم. همین چند روز پیش با پدری معتاد جنجال داشتم که میخواست به خاطر مخارج مواد، فرزندش را به قاچاقچی بفروشد. به هر دری زدم تا پولی برایش تهیه کردم و به او دادم تا از این کار صرفنظر کند. من هر طوری شده بهپای فدا کردن جانم در سرزمین مادریام کار میکنم. میدانم روزی موفق خواهم شد. همانطور که تاکنون موفقیتهای زیادی به دست آوردهام. وقتی شاگردانم را میبینم معلم یا استاد دانشگاه شدهاند ذوق میکنم و به آسمان پر میکشم. از خدا ممنونم که این سعادت را داد که اینچنین خدمت کنم.»
منبع:فارس
انتهای پیام/